جمعه، مرداد ۲۰، ۱۳۹۱

وهم پرواز

یار من را همه کس یار و به من یار نبود
ماه او را همه کس راه و به من راه نبود
...
دست تقـدیر بیالود دلش در تن خـاک
او که در رسم وفا راه دلش صاف نبود
...
بال او تــرس به آزادی پــرواز ســرود
در رهایی ِ پرش، "بی قفسی" راه نبود
...
هر که شد محرم دل در حرم یار نماند
جـز نـهان خانه ی رازم سر اغـیار نبود
...
دست باد آمد و بردش ز من و برد ز یاد
که به جـز زخـم زبانش دلـم آرام نبود
...
برقی از سیم و زر و نور به قلبش زده بود
زان سـبب عشـق فـقیرانه خـریدار نبود
 ...
قدمم در طلبی تلخ به بتخـانه سرشت
"دیده"اش چونکه خدا را دگر آن ناز نبود


م.ر


.................................................
کار ما پرواز میشد گر تو از "ما" بودی

یکشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۹۱

سیاه و سپید




هنگامی که من پنجره های رو به آسمان را می شمردم
تو در حال رفتن بودی
و چه با شکوه شکستی اش
دلی را که قبله ی دوگانه های تو بود
.
...
....
....…
……………………………………………...
به سخره ی نگاهش سیه گشت ... همه باورم

دوشنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۹۰

انقضای مهر


میان آرواره های زمان

خم شد و شکست
کمر همت عشق
که تقدیر دستان تو
چیزی جز حذف فاصله ها نبود
میانِ
آرواره هایِ
زمان
............................
چه سخت است عطر گمشده ی گیسوی دروغ

جمعه، دی ۱۷، ۱۳۸۹

بدرود سیاهی

من و یک چوبه ی کبریت

تمام داستان این بود

.

روزی روزگاری برقی از عمق نگاهم خاست

زد بر وصف آن کبریت

همی شد دیدگانم سخت نورانی

به نجوا گفتمش فانوسی یا کبریت

کمی بر خود تأمل کرد و گفتش "تاچه خود بینی"

پیش خود گفتم بسی پرنور تر شاید

بدو گفتم گمانم مشعل افروزی فروزانی

چنین تا چشم سردم را ز فرط نور سوزانی

بگفتا من ندانم آتشم یا نور

لیک از گرمی جانت به مهر خویش می بالم

.

لهیب و حُرم لفظ اش آفتاب آورد در یادم

به یک دم عقل بر مستی و شیدایی

بدیدم رشته های اختیار از خویشتن جاری

.

بدو گفتم که ای گرمای جان از تو

ضیاء هر دو چشمانم ز نور مهروار تو

بیا خورشید من باش و به قلبم لحظه ای خوش تاب

که بس سوت است و کور این دل

در این تنهایی و سرما

خدایم از تو بر من ساخت این دیده

.

کمی بگذشت این شوق و جوابی گرم نشنیدم

دگر بار از دل شیدای خود بر آسمان گفتم

جوابی باز نشنیدم

به خود اندک نگاهی سرد چرخاندم

به این فصل زمین و آسمان او

به سر تا پای تن اندر حضیض خود

.

حقارت رسم شیدایی ست

من این ره نیز پیمودم

به دست و پای مهر آلود لیلایم

به شوق نور افتادم

.

فلک این بار نجوا کرد

به ضرب آهنگ این فرهاد

دلش سوزی گرفت و سنگ احیا کرد

.

بگفت ای مظهر دیوانگی ای وارث مجنون

بدان این راه راهت نیست

زمین را کی سزد از آسمان پاسخ

برو کاین عشق از وهم است

و از امثال تو خورشید در کثر است

.

در این راه پر از افسانه و افسون

غروری مشت خاکستر

سرانجام نگاهم بود

.

شکستم من ولی این را ندانستم

که یک پلک مرا خورشید، پایان بود

من و یک چوبه ی کبریت

تمام داستان این بود

.

..

......................................................

هر چه رفت

عمر عزیز بود و اندکی راه عمر

اما هر چه باید برود

حسرت آن عزیز رفته نباید باشد

اینجا

نقطه ی شروع است

هرچه گذشت

بخشیدم

اگر خدایم بخشیده باشد

که آینده برای من است

و من برای او

جمعه، آبان ۱۴، ۱۳۸۹

تپش سنگ

آخر دنیا رودخانه ایست

که از من می گذرد

و به اول دنیا می رسد

و من در این میان

به جرم بستن ساعت مچی

محکوم به شنا کردن در خلاف جهت رودخانه ام

........................................................

...

گرچه نیستیم اما نفسی هست هنوز

دلمان تنگ و بسی شرم و کمی هم نه که کمتر ز کم از واژه ی کمرنگ و

همی منگ و خراب از اثر بنگ و فشنگ و دو سه خط چنگول خرچنگ و

یه کم قهر و نزاع از ننه و ساختن آهنگ و .... بزن زنگو!

که خلاصه نفسی هست هنوز...!

جمعه، مهر ۱۶، ۱۳۸۹

لینکی با طعم آبنبات

چند وقت پیش روی صندلی پارک کنار دانشگاه نشسته بودم که ماجرای عجیبی نظر من رو به خودش جلب کرد . کنار زمین بازی بچه ها یه دختر کوچولو رو دیدم که یه آبنبات چوبی خوش رنگ و قیافه دستش گرفته بود و مدام این آبنبات رو به پسر بچه ای که اون رو با سکوت عجیبی تماشا می کرد نشون می داد و تمام تلاش خودش رو می کرد تا نگاه اون پسر بچه رو به سمت خودش جذب کنه . پسرک هم بیشتر از اینکه جذب آبنبات شده باشه به نظر می اومد که چیز دیگه ای اینجوری مات و مبهوتش کرده.

این وضعیت ادامه پیدا کرد تا پسر بچه ی دیگه ای که گویا دنبال دخترک می گشت رسید و اون دختر هم با هیجان عجیبی آبنباتش رو به سمت دوست خودش گرفت و پسرک هم رد نکرد و پذیرفت و هر دو با لبخندی بر لب از صحنه خارج شدند ...

اما سوژه ی شماره ی یک هنوز مات و مبهوت وسط صحنه ایستاده بود

انگار که دنیا رو روی سرش خراب کردند

اول دلم خیلی براش سوخت ... اما بعد زدم زیر خنده و براش خیلی خوشحال شدم

چون که حداقل یه هفده هجده سالی زودتر از من قسمت اعظم جنس مخالف خودش رو شناخته بود

......................................

...

.

شعر قشنگ بود ، جذب اش شدم ، تا حدی که تلاش کردم که نام شاعرش رو بدونم ...

تا ... به لینک خیلی جالبی رسیدم ...

...

عجب قصه ای داشت این سادگی ما

جمعه، مهر ۰۹، ۱۳۸۹

لبخند

زمانی که در مقابل راه خویش ، دشمنانی سرسخت و بزرگ را مشاهده کردم

دقیقاً

زمانی بود که برای اولین بار در زندگی

احساس کردم «مرد» شده ام

و زمانی که تلاش همین دشمنان را دیدم که تمام انرژی خود را هزینه کرده اند

تا وانمود کنند مرا نمی بینند و خوارم می پندارند

دقیقاً

زمانی بود که برای اولین بار

احساس کردم در چشم دشمنانم خاری «بزرگ» گشته ام

.

...

....................................................

روزگاری حاکم تاریخ لبخندیست

بر تمام سختی دوران

روزگاری که نه چندان دور

آرزوی این دل تنهاست